یک روز ملانصرالدین خرش را در جنگل گم می کند.
موقع گشتن به دنبال آن یک گورخر پیدا می کند.
به آن می گوید: ای کلک لباس ورزشی پوشیدی تا نشناسمت.
.
.
.
روزی یکی از همسایهها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد.
به همین خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدین گفت: "خیلی معذرت میخواهم خر ما در خانه نیست".
از بخت بد همان موقع خر بنا کرد به عرعر کردن.
همسایه گفت: "شما که فرمودید خرتان خانه نیست؛
اما صدای عرعرش دارد گوش فلک را کر میکند."
ملا عصبانی شد و گفت: "عجب آدم کج خیال و دیرباوری هستی.
حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری."
.
.
.
روزی ملانصرالدین به دنبال جنازهی یکی از
ثروتمندان میرفت و با صدای بلند گریه میکرد. یکی به او دلداری داد و
گفت: "این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟"
ملا جواب داد: "هیچ! علت گریهی من هم همین است.
.
.
.
الاغ ملانصرالدین روزی به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضی شکایت
کرد. قاضی ملا را احضار کرد و گفت : ملا ماجرا را توضیح بده. ملا هم گفت :
جناب قاضی. فرض کنید شما خر من هستید. من شما را زین می کنم و افسار به شما
می بندم و شما حرکت می کنید. بین راه سگها به طرفتان پارس می کنند و شما
رَم می کنید و به طرف چراگاه حاکم می روید. حالا انصاف بدید من مقصرم یا
شما؟!!!
.
.
.
یک روز ملانصرالدین خرش را به سختی می زد و رهگذری از آنجا می گذشت و پرسید
که چرا می زنی گفت ببخشید اگر می دانستم که با شما خویشاوندی دارد این
کارو نمیکردم!
.
.
.
ملا پیراهنش را روی طناب بالای بام آویخته بود. اتفاقا باد سختی وزید و پیراهن را به میان حیاط انداخت.
ملا به زنش گفت : بایستی گوسفندی قربانی کنیم.
وقتی زن علت این کار را پرسید ، ملا گفت : برای این که من میان پیراهن نبودم و گرنه چیزی از من با قی نمی ماند.
نظر یادتون نره
.